دستهایشان بزرگ و زمخت است و با همان دستها، کیسهای، ساک سفری، چیزی را محکم گرفتهاند؛ یعنی همه داراییشان را. مردها خستهاند، بوی کوچه پس کوچههای شهر روی لباسهایشان است؛ بوی ماندگی میدهند. پاهایشان ورم کرده و تاولزده و توی جورابهای کهنه و سوراخ قایم شده است. اما اکنون آنان در این شبها، در گرمخانههای شهرداری، وضعیت بهتری دارند. به قول سهراب سپهری؛ اجاق شقایق، آنان را گرم کرده است.
غریبهاند با همه کس؛ حتی وقتی زاده همین تهران باشند. خیلی از روزهای عمرشان اینطور گذشته؛ یعنی بعد آن اتفاق که بیخانه و کاشانهشان کرده، راه افتادهاند توی شهر دنبال تکه زمینی، قد پهن کردن کارتنی برای خواب.
مردها خستهاند از روزها و شبها، و آیندهای که هنوز نیامده، عاصیشان کرده است. 2 سال قبل وقتی تنهای بیجانشان را از گوشه و کنار پایتخت جمع کردند، شهرداری تهران به فکر افتاد. بعد گرمخانهها آمدند. از همان چادرهای برزنتی شروع شد تا امروز، 3 گرمخانه در 3 گوشه شهر برای شبهای سرد مردهای بیخانمان تا آنها شب تا صبح، خیره به آسمان، گذشته و آینده نامعلومشان را دوره نکنند. گرمخانهها جایی شدند برای رهایی از مرگ 3300 مرد در هر سال.
رو به مردها میگویم: «هرکسی هر حرفی خواست، بزند.» صدایشان پخش میشود توی فضا. هرکدام ماجرایی تعریف میکند: «از شهرستان آمدم اینجا. تصادف کردم و زنم طلاق غیابی گرفت. حالا 2 سال است نمیتوانم برگردم خانه.»
برمیگردم. آن طرفتر ایستاده؛ مرد کلاهپشمی قدبلند و چهارشانه. نگاهش را دوخته به زمین، به موزائیکهای جرمگرفته سالن؛ «همه از من بدشان میآید. بچههایم دوستم ندارند. میخواهند بمانم همینجا.» یک لحظه سکوت و بعد میپرسد: «ترسناکم؟»
هر روز صبح، وقتی هنوز آفتاب پهن نشده و گرمای نیمهجانش به تن خیابانهای پایتخت ننشسته، درهای گرمخانه باز میشوند. کلانشهر، مردهای بیخانمان را میبلعد.
خیلیهاشان-آنها که در حال ترک با متادون هستند- میروند مراکز دیجیسی (مرکز کاهش آسیب و اعتیاد) همان جا هم ناهار میخورند. بقیه چرخ میخورند توی خیابانهای انگار بیانتها. گم میشوند میان هزار آدم دیگر و شب راه میافتند سوی گرمخانه. این 12 ساعت صبح تا شب، بیکاری روزها، بیپولی، فکر و خیال آینده و هزار خراش دیگر روی فکر و روحشان، باعث میشود خیلی از آنها که موادمخدر و بزهکاری را ترک کردهاند، برگردند و دوباره... بعضی هم دفعه اولشان است، اصلا نمیخواهند... اما بیپولی، گرسنگی و....
صورت مردها در سوز و سرمای زمستانها، گرمای بیانتهای تابستانها و در همین شهر، میان ما. شهروندان شبهمدرن، سخت و سنگ شدهاند انگار. نگاهت نمیکنند، لبخند نمیزنند و همهشان به جایی خیره هستند؛ شاید به آینده غریب و مبهمشان.